Tuesday, May 27, 2008

problem

-can you believe this? can you believe this is the end of life?
-I can believe most anything, my problem is that i just don't care

Saturday, May 10, 2008

من و سهراب

از مرز خوابم گذشتم

سایه ی تاریک یک نیلوفر

روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود.

کدامین باد، بی پروا

دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

در پس درهای شیشه ای رویاها،

در مرداب بی ته آینه ها،

هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روئیده بود.

گوئی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت

و من در صدای شکفتن او

لحظه لحظه خودم را می مردم.

بام ایوان فرو می ریزد

و ساقه ی نیلوفر بر گرد همه ی ستون ها می پیچد.

کدامین باد، بی پروا

دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

نیلوفر رووئید،

سایه اش از ته خواب شفافم سر کشید.

من به رویا بودم،

سیلاب بیداری رسید.

چشمانم را در ویرانه ی خوابم گشودم:

نیلوفر به همه ی زندگی ام پیچیده بود.

در رگهایش، من بودم که می دویدم.

هستی اش در من ریشه داشت،

همه ی من بود.

کدامین باد، بی پروا

دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

سهراب سپهری