Friday, December 31, 2010

خ. کرمانی

خواجو ز پا در آمد و هیچش به دست نیست
جز دامن امید که محکم گرفته است

خواجو کرمانی

Sunday, December 19, 2010

سیمرغ بلورین

فراموش کن این بازی‌هات رو
این که هر روز نقش خودت را به نحو احسن بازی می‌کنی،
بیا و خودت باش

نوزده دسامبر

هنوز می‌شه ساعت ۱۱ و پانزده دقیقه شب یکشنبه یا یکشنبه شب؟ (نمی‌دانم همان که روزش یکشنبه بوده) از دانشگاه بیای بیرون
و بری فروشگاه المیزان پنیر بخری و از فروشگاه الطیب نون پیتا بخری
و ساعت ۱۱ و بیست و سه دقیقه سوار اتوبوس ۱۶۶ بشی و تمام مدت راه از شدت مه گرفته‌گی جاده نگران باشی که راه رو اشتباه آمده باشی و یا ایستگاهت را رد کنی
و آن چند قدم که از ایستگاه تا خانه می‌آی مه ساعت ۱۱ و ۵۵ شب رو تنفس کنی و لذت ببری
و ۱۲ شب که به خانه می‌رسی ناراحت باشی که چراغ‌ها خاموش است
و ۱۲ و ۳ دقیقه شب با قابلمه قرمه‌سبزی مواجه بشی

هنوز می‌شه پنیر رو تو یخچال گذشت و به هزار و یک موضوع برای ناراحت بودن و استرس داشتن و تنها بودن و چرا به مردم من ظلم می‌کنن و شاید نباید می‌آمدیم و شاید باید زودتر می‌آمدیم و امتحان داشتن فکر نکرد
و یک بشقاب پلو قرمه سبزی خورد


آقای راد یک کردیت بزرگ به حساب شما

Wednesday, December 1, 2010

از میان کارزار


وقتی که دل آدم برای فارسی نوشتن تنگ می‌شه

Saturday, November 27, 2010

درد بر من ریز و درمانم مکن

این خیلی حقیقت دردناکیه که راننده کامیونِ بدون کامیون دیگه راننده کامیون نیست
من واقعا دلم می‌خواد به این مساله پرداخته بشه
باور کنید دردش از درد دوری یار و فراق و تنهایی کمتر نیس

Thursday, November 25, 2010

این روزها

بیشتر اهمیت دادن به کسانی که بیشتر دوستشان داریم
احمقانه نیس؟

Tuesday, November 2, 2010

مکالمات ما و مادر

من: آره امروز رفته بودیم پارک
مادر: به قول مادربزرگم فیلان در فیلان شد

من: بعدش هوا خوب بود جای شما خالی
مادر: به قول مادربزرگم فیلان رفت تو فیلان فیلان

کلا مادربزرگتون دایره المعارف تنظیم خانواده بوده

Monday, October 18, 2010

ها؟؟؟

هر چی بیشتر می گذره، بیشتر مطمئن می شم
و این خیلی بده

Monday, July 5, 2010

فقط امیدوارم این حماقت های منو پای دیوونگیم نذاری

Tuesday, June 29, 2010

.
.
.
.
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

Monday, June 28, 2010

از ننوشتن و نگفتن

این حرف های ناگفته است که می ماند
حرف های ناگفته رو باید بر سر دار برد
حرف های ناگفته رو باید به چشم های خیس تو جوری گفت که باور کنی راست هستند
حرف های ناگفته رو باید به هوا گفت، تا بشن باد هوا. باید زیر آب فریادشون زد تا بشن آبکی
اینجوری دیگه یکی مثله تو بهش گوش نمی ده

Monday, June 7, 2010

فرزندانم

امیدوارم هیچکدومتون چیزی رو گم نکنید
و اگر گم کردید، پیدایش کنید
و اگر پیدایش نکردید، فراموشش کنید که روزی چنینی چیزی داشتید
و اگر فراموش میکنید، بعد از چند وقت دوباره یادتان نیاید
و اگر یادتان آمد، به دنبال دوباره او نروید
و اگر به دنبال دوباره او میروید، دیوانه سر دیوانه پا به دنبال او بروید

Sunday, June 6, 2010

درد تنهائی چشان

فیلم در شهر سیلویا فیلمی بود که فقط دوست خوبی مثله سعید میتونست بهم بده
فیلم خیلی آرام جلو میرود و خیلی آرام تموم میشه
و بیانگر مدت کوتاهی ست(چیزی نزدیک یک روز) که میتونه یک روز از زندگی هر کدوم ما باشه هستش.

در شهر سیلویا تنها کسی که گم شده بود همان سیلویا بود
سیلویا مانند همه چیزهایی که درست وقتی به دنبالشان هستیم گم میشوند، گم شده بود.
و انگار همه ما به ۶ سال زمان احتیاج داریم تا به این نتیجه برسیم که باید باز گردیم به شهر سیلویا و او را جستجو کنیم.
اما از آنجائی که ما هم سیلویای زندگی خود را گم کرده ایم همراه بازیگر به دنبال او میرویم
سرگشته در شهر میچرخیم و با تقریب خوبی همه را سیلویا میبینیم
و دست آخر این تو هستی که باز باید ثابت کنی هنوز ایمان داری به پیدا شدن سیلویایت؟
در شهر سیلویا حکایت سرگشتگی همه سیلویا گم کرده هاست

Tuesday, May 4, 2010

miracle vs. epic win

اپیزود 1: فکر میکنم بد ترین اتفاقی که میتونی برای یه نفر بیوفته اینه که بفهمه راهی که میرفته اشتباه بوده
و قبول کردن این موضوع و از اون بدتر اثرات جانبی اون و بازگشت از اون راه*
همه و همه بی اندازه سخته. برای من حداقل.

اپیزود 2:داستان این روزهای ما خیلی دردناک شده
سردرگمی بهترین صفتیه که میشه با تقریب خوبی به همه اعضای این جامعه نسبت داد
اما همیشه یه اما هست و همین اما بسه که من باقی این مطلب رو ادامه ندم (؟)
چون به نظرم در جواب این حرفای بالا یکی باید این پایین کامنت بذاره:
مرگ را دانم
ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیکتر داری بگو

اپیزود 3:خیلی وقتا منتظریم
منتظریم معجزه بشه
ولی شاید تو همین تعریف معجزه مشکل داریم
شاید این معجزه ای که ما دمبالشیم همون برد حماسی**ه
ممکنه برگرده به اون کتابای دینی راه نمایی و دبیرستان که ما انقد همه چیزو از یکی دیگه میخایم
پیش از اینها حتا برای پیدا کردن تاکسی تو یه محله تاکسی نخور هم منتظر معجزه بودم
که الان یه دفه یه تاکسی از آسمون پیدا بشه
شاید راه فرار از همه اینا و رسیدن به چیزی
در پی برد بودن باشه
یا شاید هنوز هم در اشتباهم

--------------------------------------
* in Scent of a woman movie, pretty end of it, Colonel Frank Slade says:
I always knew what the right path was. Without exception, I knew, but I never took it. You know why? It was too damn hard.
**
epic win is far greater than than your normal casual win.

---------------------------------
همه اینارو نوشتم چون سعید این رو نوشت

Thursday, April 15, 2010

همزبون

یک فلاسکی داریم که نشتی داره یه کم
وقتی توش آبجوش میریزیم به خاطر این که بخار از این نشتی در میره یه صدای ناله میده از خودش، یه صدایی مثله این که داره جون میده
بعد اگه آبجوش تازه توش بریزید تا ساعت ها ناله میکنه چند ثانیه یک بار.
بعد من اعصابم خورد میشه تق درشو باز میکنم میگم خفه شو دیوونم کردی اونم ساکت میشه
بعضی وقتا هم که خیلی صدا میده فحش درست و حسابی بش میدم
امروز صبح چای توش درست کردم
داشتم میامدم بیرون
گفتم حالا انقد ناله کن تا جونت بالا بیاد
عمرا درتو باز کنم
کسی نیست صداتو بشنوه که

Saturday, April 3, 2010

never look back..

I left soooooooo much behind, that I can't look back.

Sunday, March 28, 2010

my wishes

I wish, if I could frequently observe certain people like this; I really wish.

Saturday, March 20, 2010

عید

عید همان روزی ست که آقای کارمند زیر بارون میدوید تا چند کیلو میوه ارزونی رو که خریده بود سریع تر به رنوش برسونه

Thursday, February 25, 2010

آخرین جغد بیدار

مرغ حق رفت
بدون این که متوجه بشی
دردآورتر اونه که الان فهمیدی که مدت زیادی میشه که رفته
صدای فوق العاده ای داشت. یه مدتی بود همین پشت مشتا میومد مینشست، یاذش بخیر
دقیقا جز معدود چیزایی بود تو اینجا که وقتی بودش واقعا قدرشو میدونستی
چیز بدیست این ماندن
اینکه میبینی همه میروند و تو هستی
کاش حداقل تو یکی دیگه نمیرفتی؛ مرغ حق

Thursday, February 18, 2010

My Photos

As Flickr became banned, I decided to publish my photos in a blog.
www.vision-revision.blogspot.com
Your visits and comments are highly appreciated.

Regards,

Monday, February 1, 2010

برون رفت از بحران

باور کنید داشتن یه قبضه سلاح وینچستر جاسازی شده در یه جعبه ویولون و بالا رفتن از یه ساختمون بلند، فقط یه هوسه. راهش این نیست.
این رو گفتم از همینجا پس فردا چیزی شد گردن من نندازید