Tuesday, August 16, 2011

نامه‌های امروز

لباس مرتب تنش بود
روزنامه‌ها رو تا می‌کردو تو هوا می‌چرخوند و با انگشتش می‌گرفتش و خودش یه چرخ می‌زد
بعد روزنامه‌هه رو می‌ذاش رو بقیه روزنامه‌های تو دستش و لبش رو یه کم می‌داد جلوتر از بقیه
و یه جوری می‌اومد جلوت تعارفش می‌کرد که انگار داره بهترین مشروب فرانسه رو سرو می‌کنه
همین الان همین پایین بود
یه روز خواستید روزنامه بفروشید اینطوری بفروشید.

روزگاری‌ست که ما را نگران می‌داری

در نهایت همان که می‌ماند
همان نگاهت است که می‌خواند
همان یکی که داشت آواز سر می‌داد و رد می‌شد
حواس نگاهت به آوازش بود و ندید که چه بسیار ما که نگه داشتیمو گوش سپرده‌ایم به آواز نگاهت