Friday, October 30, 2009

هنگامی كه اندوه من به دنیا آمد

این رو چند وقت بود كه میخواستم بنویسم و مطمئن هم نیستم كه کپی کردن عین متن کتاب در بلاگ کار درستی یا نه

اما براتون نوشتم.


هنگامی كه اندوه من به دنیا آمد از او پرستاری کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم. اندوه من مانند همه چیزهای زنده بالا گرفت و نیرومند و زیبا شد، و سرشار از شادی های شگرف.

من و اندوهم به یکدیگر مهر می ورزیدم، و جهان گرداگردمان را هم دوست میداشتیم؛ زیرا كه اندوه، دل مهربانی داشت و دل من هم از اندوه مهربان شده بود.

هر گاه من و اندوهم با هم سخن میگفتیم، روزهامان پرواز می کرد و شبهامان آکنده از رویا بودند؛ زیرا كه اندوه زبان گویایی داشت و زبان من هم از اندوه گویا شد بود.

هرگاه من و اندوه با هم آواز میخواندیم، همسایگان ما کنار پنجره هاشان می نشستند و گوش میدادند زیرا آواز های ما مانند دریا ژرف بود و آهنگ هایمان پر از یاد های شگفت.

هرگاه من و اندوهم با هم راه می رفتیم مردمان ما را با چشمان نگران مینگریستند و با کلمات بسیار شیرین با هم نجوا میکردند. بودند کسانی كه از دیدن ما غبطه میخوردند، زیرا كه اندوه چیز گرانمایه ای بود و من از داشتن او سرافراز بودم.

ولی اندوه من مرد چنانچه همه چیزهای زنده می میرند، و من تنها مانده ام كه با خود سخن بگویم و با خود بیندیشم.

اکنون هرگاه سخن میگویم سخنانم به گوشم سنگین می آیند.

هرگاه آواز میخوانم همسایگانم برای شنیدن نمی آیند.

هر گاه هم در کوچه راه میروم کسی به من نگاه نمی کند.

فقط در خواب صداهایی می شنوم كه با دلسوزی می گویند: ببینید این مرد همانست كه اندوهش مرده است.


از کتاب دیوانه اثر جبران خلیل جبران


Thursday, October 22, 2009

stand, walk, run, jump, then leap high

dreaming needs dare; I have that.

By: me!

Wednesday, October 21, 2009

بیدار?

صبح بیدار می شی

دستتو می چرخونی تو رختخاب موبایل رو پیدا کنی زیر تخت پیداش می کنی

نه! هیچی.

به سقف نگا می کنی

اولی: هی صبحه ها

مطلقا هیچ پاسخی دریافت نمی کنه

چند دقیقه می گذره

دومی: بیداری؟؟ زنده ای؟

ها چشات تکون خورد

بازهم چند دقیقه می گذره، بالاخره پا می شی، وقتی داری صورتت می شوری

تو آینه خیره می شی، دنبال کی می گردی؟

میای صبحانه می خوری

می شینی پشت میز

با خودت می گی: ببینم داشتن با من صحبت می کردن؟ راجع به چی؟

Saturday, August 22, 2009

...و

- داشت شیشه ادکلن گوشه میز رو نگاه می کرد و به این فکر می کرد، که چطور جدار داخلی شیشه اون انقدر صاف و قرینه ساخته شده. چند لحظه ای گذشت، صندلی رو که روی 2 پایه عقبی خودش و دست راستش به حالت تعادل در آورده بود خارج کرد و به کمترین سطح انرژی پتانسیل گرانشی رسید ولی یادش نمی اومد آنتروپیش افزایش پیدا کرده یا نه

دوباره چشمش رو چرخوند رو کتابی که داشت می خوند، سه چهار خطی خوند، آهنگ گیتاری بود که نسخه با کلامش توش می خونه باور کن همیشه باور کن .....

با خودش فکر کرد این آهنگو اگه تو کافی شاپ داش کیا بذاریم خیلی توپ می شه همه اونایی که اونجا نشستن شعر آهنگ رو با خودشون زمزمه می کنن، ولی مشکل اینجاس که داش کیا فقط دوس داره که کافی شاپ داشته باشه هنوز "کاف"ش رو هم نداره!

: نکنه اونایی که می خونن فک کنن منظورت سه حرف از کافی شاپ بوده

- هنوز تو تا چند خط دیگه حق نداری حرف بزنی، یادته؟

دوباره به خوندنش ادامه داد...

“There is a host of plate bending element with various mixture of displacement and rotational freedoms but probably the most popular host has become 2D version of ….”

ساعت 6 صبح شده بود فکر کرد اگر تا 9 صبح بیدار باشه خیلی خوب می شه چون بعدش می نونه روز رو بخوابه و فرداشب رو بیدار باشه

به یادگاری های کنار میز نگاه کرد از1359/8/26 شروع می شد و بعدشم 1366/7/12 و تا همین آخریش که 1387/10/23 که هم اتاقی سابقش نوشته بود "یادگاری از فری" !! چرا اینا رو اینجا نوشتن؟ احتمالا به همون دلیل که من اینارو اینجا می نویسم.

آهنگ بی کلام دیگه ای پخش می شه که شعرشو با خودش زمزمه می کنه:

" دامن کشان ساقی می خواران مست و گیسو افشان از میان یاران می گریزد"

در مورد ترتیب مصرعهاش مطمئن نبود، برای خودش صحنه را مجسم کرد که ساقی - که من می دونم اتفاقا یه دختر سفید و بور عینکی تصورش کرده بود - با دامن درازی که داره رو زمین کشیده می شه و یه پارچ می دستشه یا شایدم یه بطریه کسی چه می دونه شاید اصلا تو 4 لیتری باشه؟؟ نه احمق جان تو یه بطری مینا کاری شده است و مث نقاشی های چهلستون داره رو شونه اش کوزه رو می بره. حالا می تونست لحظه ای که ساقی از میان یاران می گریخت رو تصور کنه ولی آخه چجوری گیسوهاش افشان می شد؟ چرا ساقی می گریزه؟ منظورم اینه که چرا همیشه داره می گریزه؟ چرا نمی گه گریخت؟ اینجوری خیالم راحته که رسیده به یه جایی...

به این نتیجه رسید که گاهی حواسش بخاطر آهنگ پرت می شه.

- خسته نباشی فقط گاهی؟ گاهی!!؟؟

: چیه؟ بعضی وقتها هم درس می خونم دیگه

- مردک 1 ساعته اینجا نشستی 3 خط خوندی!

: من حداقل یه کم درس خوندم. بهتر از توام که نشستی شر و ور می نویسی، ببینم آخرش می خای به کجا برسی؟ یعنی آخرش چی رو می خای بگی؟

خورشید طلوع کرده بود. یه نگاهی به ساعتش انداخت. خودکارو برداشت. خواست به نوشتن ادامه بده، با خودش فکر کرد چرا باید ادامه بده؟ اصلا یادش نبود چرا شروع کرد به نوشتن! چی رو می خواست بگه؟ اصلا می خواست به کجا برسه؟

خودکار هنوز تو دستش بود به کنار میز نگاه کرد خواست بنویسه یادگاری در تابستان 88. خودکارو گذاشت رو میز. ننوشت.

Tuesday, August 18, 2009

ما و شاملو

واقعا فکر می کردم که باید چیزی بنویسم و بگم

که سکوت سرشار از ناگفته های شاملو به اینجا رسید،


بسیار وقتها با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز می کنیم

اما در همه چیزی رازی نیست، گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست

سکوت ملالها از راز ما سخن تواند گفت


انقد قانع کننده و دقیقا همون موقع که داشتم فکر نوشتن رو می کردم بیانش کرد که یه جورایی گفت خفه شو

و در ضمن ادامه شعر یک درام کامل می شه که ترجیح دادم نیارمش

Wednesday, August 12, 2009

ما و مک مورفی


چند وقت پیش داشتم دوباره دیوانه از قفس پرید رو می دیدم و متوجه شباهتای زیادش با وضعیت خودمون شدم
اون رای گیری هاش مخصوصا
ولی می دونید به نظر من قشنگترین دیالوگش اینه
» وای خدایا تو خیلی جوونی بچه جون اینجا چیکار می کنی؟
تو الآن باید تو یه ماشین کروکی باشی و دنیا رو سیاحت کنی
برای چی اینجا موندی؟
آخه شماها همش غر می زنید که چقد از اینجا خسته شدید بعد اونوقت جراتشو ندارین که راهتونو بکشید و ازینجا برید بیرون
شما خیال می کنید چتونه؟ خیال می کنید واقعا دیوونه این؟
شما دیوونه نیستین نیستسن
شما ازون احمقا که تو خیابونا پرسه می زنن دیوونه تر نیستین
»

کافیه که دیوونه خونه رو با مملکت تشابه بگیرین و تعداد زیاذی قرینه برای خودتون پیدا کنید
اگر فیلمشو ندیدید اکیدا توصیه می کنم که ببینید و اگر دیدید واقعا ارزششو داره یه بار دیگه ببینید

-------------------------------------------------
-- دیوانه از قفس پرید ترجمه جالبی است از
one flew over the cuckoo's nest

خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نگم کتاب 1984 رو بخونید و دنبال قراین بگردید مخصوصا بعد از اعترافات اخیر ولی گفتم

Friday, July 31, 2009

؟

بعضی چیزها هیچ وقت آدمو رها نمی کنن
ممکنه کمرنگ بشن و یا حتی فراموش بشن ولی ولت نمی کنن

Wednesday, June 17, 2009

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون،
ابری شود تاریک چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است
پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من
ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ،لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ،
دستها پنهان نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین درختان اسکلتهای بلور آجین زمین دلمرده ،
سقف آسمان کوتاه غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است