Saturday, September 8, 2007

گذار

این رو من دارم دوباره تایپ می کنم چون یه بار تایپ کردم بعد آمدم بریزمش رو فلش در همون لحظه کامپیوتر ممد قاطی کرد…

و اما ،

خیلی حس غریبیه وقتی یکی یکی بچه ها دارن میرن و من اینجا (داخل دانشگاه ) موندم

مثل حس جودی ابت که همه هم خوابگاهی هاش رفته بودن و تو خوابگاه تنها بود البته اون قدرها هم تنها نشدم….

ولی چند روز پیش عرفان رفت و مرتضی هم داره می ره و رضا هم فکر کنم رفته باشه عباس هم میگه تا آخر هفته می ره….

خیلی های دیگه هم یا رفتن یا دارن میرن….

ما 4 سال با هم بودیم 4 سال با هم زندگی کردیم که شاید هیچ وقت به اندازه دوست های فوق العاده مدرسه باهاشون دوست نبودم ولی به خاطر اون همه خاطره های زیاد و این مدت طولانی جدا شدن ازشون سخته.

هر کسی داره می ره یه شهری و یه جایی.

مثلا مرتضی که 3 سال هم اتاقیم بود داره می ره سمنان و من الان فهمیدم که بهش عادت کرده بودم .

چند بار دیگه خواهم دیدشون؟

چه روزها و چه خاطره هایی که با هم گذشت

که اگه خاطره ای نداشت با هم گذشت… چه تصویر هایی که میان تو ذهنم که خودم تعجب میکنم که من تو همه اینا بودم؟

تصویر چند تا که دارن تو بالکن تو لیوان سوپ میخورن

تصویر چند تا که دارن با شلنگ آتش نشانی آب بازی می کنن

تصویر چند تا که دارن شیشه یه جایی رو میارن پایین

تصویر چند تا که دارن خوابگاه رو می چافن

تصویر دو تا که همش سر کلاس سرشون پایینه دارن می خندن

تصویر همون دو تا که سر کوئیز هم بی خیال نمیشن و از شدت غرابت سوال ها باز دازن می خندن

تصویر چند تا که زودتر از 9 صبح پا نمی شن ولی به خاطر کله پاچه 5 صبح بیدارن

تصویر ممد که داره ادای مرتضی رو در میاره و مرتضی داره ریسه میره

….

خیلی زیاده…

فقط امیدوارم همشون (بچه ها) هر جا که هستن خاطره هایی قشنگ تر از اونچه که با هم داشتیم رو بسازن….

No comments: