لباس مرتب تنش بود
روزنامهها رو تا میکردو تو هوا میچرخوند و با انگشتش میگرفتش و خودش یه چرخ میزد
بعد روزنامههه رو میذاش رو بقیه روزنامههای تو دستش و لبش رو یه کم میداد جلوتر از بقیه
و یه جوری میاومد جلوت تعارفش میکرد که انگار داره بهترین مشروب فرانسه رو سرو میکنه
همین الان همین پایین بود
یه روز خواستید روزنامه بفروشید اینطوری بفروشید.
در نهایت همان که میماند
همان نگاهت است که میخواند
همان یکی که داشت آواز سر میداد و رد میشد
حواس نگاهت به آوازش بود و ندید که چه بسیار ما که نگه داشتیمو گوش سپردهایم به آواز نگاهت
Every day is a new day. It is better to be lucky. But I would rather be exact. Then when luck comes you are ready. The Old Man and the Sea_Ernest Hemingway
گاهی همون جزییات احمقانهاس که به خیال خود فراموش کردهای خرت رو میگیرن حالا میخواد نقش گلی روی ناخن باشه یا ژاکت زردی بر تن که پس کی ما فراموش میکنیم که عاقل میشوی ناگهان و میگویی این تو خودی که نمیخواهی بفراموشی که بگیریم بکپیم بابا توی دل به خود عاقل میگوییم سیکتیر بابا، از ته دل هم میگوییم آنقدر از ته که حالمان جا میآید، مثل آروغهای سعید که روح را جلا میدهد که ملال که آخر کی تا حالا یک ترم تمام و شاید بیشتر شلوار بنفش میپوشه؟ که ما را چه میشود؟ که ملال